و من هنوز ایستاده ام..
در درون..
فروغی همچون اتشی از زمان؛
ولی من خواب نبودم..
بیدار هم نیستم..!
تنها صدایی که می شنیدم..
فریاد کودکانه ی بچه های اطراف بود..
لحظه ای احساس کردم نیرویی مرا به بالا می برد..
حالتی در انتظار..
رفتن به جایی که نمیدانم کجاست..
در اغوش همزادی که میدانم نیست, اما هست, و هرگز نمی اید..
و من همچنان در بالای شهر همچون نوری درخشان به پرواز رفته ام,
همه چیز تیره و تار شده بود,
تنها چیزی که می دیدم.. خودم.. بودم,
من رها شده ام از خویشتن خویش,
از حقیقت عقل و از دروغ احساس,
زنده بودن خویش را می دیدم,
چیزی که هرگز نبود,
این معراج هنر من است..
هنری در حکم بازگشت,
که تنهایی,
مردان کوچک را نابود میسازد
و سالکان را به ارامش,
و من دیشب برایت خواندم..
ترانه ای در سکوت,
لحظه ای که من در اوج اندوه بودم,
و من می خندیدم..
که تا فاصله ی احساس نفس هایم را نبینی؛
این راه رفتن من است:
در درون کویری دور,
که وحشت نیز در ان می هراسد:
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0